همیشه نزدیکای مهر که میشد به خودم قل میدادم که این امسال هرو دیگه قل میدم خوبه خوبه خوب درس بخونم..... همین موقع ها میشد که دلم میخواست برم همه ی درسامو پیش مطالعه کنم تا بالاخره به آرزو ی دست نیافتنیم که شاگرد اولی بود برسم...که البته با وجود یاسی و لیلا ی عزیزم بایدم دست نیافتنی باشه ........همیشه اول مهر پر جون میرم مدرسه و به روز سوم که میرسم مثه یه باد کنک که درشو خوب نبسته باشن انگار بادم خالی میشه و تمام حس و حالم میپره...کم میارم.... .ضربه فنی میشم و یه پوئن میدم به بقیه ی دوستانم و خیلی وقتام به علت زیبایی حرکت یه پوئن اضافی هم دارن .......هعی......چه خالی بندی هایی که تو تابستون به خودم نمیگم......چقدر بده آدم خودشو این جوری گول بزنه.....اما دروغشم واسم شیرینه.... می خوام امسال درس بخونم....بهتون وعده میدم شاگرد اول میشم.......:دی خوب گوش کن:چه می شنوی؟؟؟؟ دیگر صدای تابستونه فصل شادی و خنده به گوش نمیرسد..... دیگر....صدا نمی آید.....فقط بو می آید....بوی کتاب....درس...مدرسه...... بوی مهر.... پ.ن1: وعده:قل هایی که میدهیم و به قل هایمان عمل میکنیم پ.ن2: وعید:قل هایی که میدهیم و در انجام آنها کوتاهی میکنیم.... پ.ن3:ریحانه منو دعا کردی؟ پ.ن 4: پلی خانوم در مورد همون قضیه ی دوشنبه میگم داشتم از خودم مناعت طبع نشون میدادم.... پ.ن5: زینب یه دور دیگه بزنی باور کن قل میدم خونه باشم.... پ.ن6:زیادی ناراحتم خوب بلدم...خوب بلدم از خیلی چیزایی که یه عمرآرزوشونو داشتم خیلی زود دل بکنم و به اندازه ی یه عمر حسرتش بمونه تو گلومو خفم کنه... خوب بلدم...خوب بلدم خودمو به نفهمی بزنمو حس کنم هیچ اتفاقی نیفتاده.... والبته اینم خوب بلدم که به قل پلی فک کنم که همه چی درست بشه یعنی همه چی مثه قبل بشه است...اما الزاما این طوری نیست... همه چی درست بشه الزاما همه چی مثه قبل بشه نیسته ....ولی قبل همه چی درست بود...همه چی سر جاش بود، همه چی خوب بود... اما این فقط زیر مجموعه ی همه چی درست بشه است... مثه همینه که خیلی ها من جمله من نمیدونن که پرادو جزوی از فرقه ی لند کروز هاست یا لند کوروز ها جزوی از گروه پرادو ها؟..... نمیدونم مثه قبل بودن مستلزم همه چی درست بودنه یا نه همه چی درست بودن مستلزم مثه قبل بودن؟....پس درنتیجه اینم نمیدونم که پرادو داشتن مستلزم لندکوروز داشتنه یا نه لند کوروز داشتن مستلزم پرادو داشتنه؟؟؟؟ آخه خیلی عجیبه دیگه ....اگه بنا باشه پرادو ها جزو گروه لندکوروز ها باشن فقط به خاطر این که گوشه ی چرخ های پشت ماشین هاشون کوچیک نوشته لندکوروز پس قاعدتا گورخر هم باید سفید باشه با خط های سیاه فقط به خاطر این که راه های سفیدش کلفت تر از راه های سیاهشه.....یا هم نه اگه بخوایم بگیم راه های سفیدش کلفت ترن این قضیه که پرادو ها جزو گروه لند کوروز هان نقض میشه....چون ممکنه اسمشو بزرگ نوشته باشه مثه راه های گورخر واسه گمرا کردن ما.... و این که میگن ما لند کوروز داریم یعنی قائدتا ممکنه اسم ماشینشان پرادو هم باشه از همون مشکی های باب میل موج اف امه.... پس نتیجه میگیریم....یا اونهایی که میگن لند کوروز داریم درک عمیقی از لندکوروز ندارن و مثل این میمونه که بگن سایپا داریم و یا نه همین آدم ها آدم های تیز بینی هستند و از مجموعه ی بزرگی به نام پرادو لندکوروزشان را نام برده اند و مثل این است که بگویند 206 اچ دی داریم.... این بود انشای من....
پ.ن1: برگرفته از مکالمات تلفنی من و پلی پ.ن2:......خسته ام..... یه روز از خواب بلند میشی و میبینی یکی رو صندلی جلوت نشسته و داره نگات می کنه......تعجب میکنی....یعنی این کیه؟؟؟ بلند میشی ،هرجا که میری دنبالت میاد هرکاری که میکنی نگات می کنه...هر لحظه بهت نزدیک تر میشه... حس میکنی که به عمق وجودت راه پیدا کرده.......تویی که تا امروز تنها بودی ا،حالا یکی هست که نگات کنه.... تموم لحظات با تو باشه و در کنارت.......حالا کسی رو داری که به حرفات گوش بده......زمان زیادی میگذره و تو هر روز و دقیقه و ساعت هاتو با اون تقسیم میکنی......بهش عادت میکنی....به وجودش...به بودنش..... به درد و دل کردن باهاش....مثه یه دوست صمیمی میمونه.....نه مثلش....تقریبا خود دوست صمیمیت میشه..... .حس میکنی دیگه بی اون نمیتونی....... یه زمانی بالاخره میرسه که وقتی تو داری باهاش حرف میزنی یکی دیگه میاد میگه ببخشید...:شما دارین با کسی حرف میزنین؟؟؟؟؟ اون موقع است که شک می کنی........وحشت زده از این میشی که نکنه یه وقت حقیقت نداشته باشه...نکنه.....یه کم که میگذره .... یکی میاد بهت میگه ببین همش دروغ بود....هیچ کی اینجا نیست......همش خیالاته.....همش تو ذهنته......همش توهمه.... بعد هم بلافاصله میبرنت بیمارستان روانی و می خوابوننت.....اون موقع است که دیگه وقت خیلی خیلی زیادی داری واسه فکر کردن ......فک میکنی چقدر شیرین بود.....فک میکنی چقدر تلخ شد.....به این میگن ذهن زیبا پ .ن 1:شیزوفرنی: یک بیماری مزمن و تضعیف کننده مغز است. این حالت ممکنست باعث شود شما کاملاً از مردم و فعالیت های جهان کناره گیری کرده و به دنیایی از اوهام و واقعیت های مجزا بپردازید. شیزوفرنی یک نوع بیماری روحی است که در آن فکر تخریب می شود و برداشت انسان از واقعیت غیر عادی می گردد. جنون یکی از نشانه های عملکرد نامرتب مغز است. این بیماری تقریباً 1% جمعیت جهان را تحت تاثیر قرار می دهد پ .ن 2: چرا پارسی نامه روی حرفی که میزنه وای نمیسه؟؟؟؟؟ پ. ن 3 : اتماس دعا پ.ن4 : چطور؟؟؟؟ پ.ن 4: نایب الزیارتتون هستم... پ . ن5: پنج بار بگین : چی چی تو چیتوزه؟....به مغزتون کمک میکنه.... به قل پلی طبق عادت به طرف تلفن میرم و دکمه ی مثلثی شکلش رو فشار میدم..... اونم انگار مثه من عادت کرده که با هر بار فشار دادنش هی بگه...نات نیو مسیجز آل مسیجز پلیز بک و بعد دوباره شروع میکنه و تمام پیغاماشو از اول می خونه... شاید همشونو واسه صدمین بار باشه که گوش میدم اما هر بار منتظرم تا همرو دوباره یکی یکی برام بخونه و وقتی به یه پیغام خاص میرسه همیشه میگم اااااا کی(key) این پیغامو گذاشته من نفهمیدم؟؟؟؟؟؟؟ همیشه همینم.......همیشه برام تازگی داره.....این دیگه شده عادت.... .خیلی خوبه که آدم به همه چی عادت میکنه حتی به چیزای نا امید کننده مثل not new messages , all messages plz back پنجشنبه:ساعت 2:30 نصفه شب بی خوابی عجیبی به سرم زده بود،هرچی این پهلو اون پهلو میشدم خوابم نمیبرد، آخه داشتم فکر میکردم،تو فکر یه کار خاص بودم،تو فکر تموم کردن یه بچه بازی سه ساله....نا خود آگاه زهنم کشیده شد به یه زمان دور...خیلی خیلی دور....به بچگی هام،به مدرسه های قبلیم، به: اول دبستان فکرش مثه خوره افتاده بود به جونم وداشت کل وجودمو میخورد،خورد میکرد،ذوب میکرد.....هرچی من بیشتر بهش فکر میکردم ،چیزای بیشتری هم یادم میومد ،مثلا اولین دوستی که داشتم... یه روز از آخرین روزای تابستون بود که از طرف مدرسه زنگ زدم که برم مصاحبه ...همه ی نصیحت های مامانم و خواهرم و خاطرات زهرا که اولین بار رفته بود مدرسه یه طرف و بی خیالی منم یه طرف دیگه....خوب یادمه که اون روز زهرا چه حرصی می خورد که یادش بیاد از اون چه سوالایی میکنن و همشونو بدون کم و کاست به من انتقال بده ....تمام تلاششو به کار گرفته بود که به من بگه اعتماد به نفس خودمو حفظ کنم و هل نشم،اما اون خبر از دل بی خیال من نداشت که اصلا برام مهم نبود...زهرا یک ریز حرف میزدو تعریف میکرد که اولین روزی که خودش رفته بود مصاحبه ازش پرسیدن تا چند بلدی بشمری و اونم گفته بود تا ده....بعد بهش گفتن بشمر میگفت آخه من تا هزار بلد بودم اما اون روز دیدم اگه یه هو بگن بشمر من مجبورم تاهزار براشون بشمرم و وقتشون تلف میشه.....زهرا می گفت و می گفت و من میخندیدم.....تا این که روز موعود فرا رسید و من برای اولین بار جمالم به رخ زیبای مدرسه روشن شد....عجیب بود،مثه آدمایی که واسه اولین بار وارد یه قصر بزرگ شده باشن داشتم درو دیوارقدیمی مدرسه رو برانداز میکردم.....خب ازم مثه همه مصاحبه گرفتن و بعدم که رفتیم خونه زنگ زدن که قبولم....هیچ حس خاصی نداشتم.....هیچ حسیتا اون روز 1382/7/1_1381 وارد مدرسه شدم .... احساس غربگی همهی وجودمو تسخیر کرده بود ..آخه من پیشدبستانی اون جا نبودم ....همه ی بچه ها با هم دوست بودن...همشون....توی همین فکر ها بودم که زنگ خورد و بعد از بستن صفی تقریبا نیم ساعته که با حرف های خانوم مدیر پایان یافت وار کلاس شدیم....با دیدن اولین صندلی فریاد بلندی برآوردم که اون صنلیه منه....همه برگشتن....خجالت زده روی صندلی نشستم و یه دختری از کنارم ردشدو صاف اومد نشست بغلم....برگشتم... لبخندی پهنای صورتش رو گرفته بود و من محو او.....با رویی که از خودم سراغ داشتم ازش پرسیدم اسمت چیه؟شدید تر خندیدو گفت : سلام،زینب...... ساعت دیگه نزدیکای 3 بود فکر زینب داشت دیوونه ام میکرد در همین حینی که داشتم مرور خاطرات میکردم وقتی به سلام زینب رسیدم بی اختاربغض گلوم ترکیدو قطرات اشک بی معطلی پایین میآمدند....سرمو کردم تو بالشت و زار زار گریه کردم...اون لحظه حتی خودمم نمیدونم چرا گریه می کنم اما اینو میدونستم که فقط با گریه آروم میشم....زار میزدم و فکر می کردم...اصلا چرا من باید به فکر کسی باشم که هشت سال به یادم نبود(البته شاید این اغراق تمام بود) معلم کلاس اولمان با هیبت خاص وارد کلاس شد و طبق عادت اکثر معلم ها بعد از انتخاب سوگلی شروع کرد به خواندن اسمها از روی لیست...هیجان غیر قابل وصفی در من بود که بادیدن قیافه ی خابالوی مهسا که پشت سرم نسشته بود و داشت خمیازه ی بلند بالایی می کشید همه و همش از بین رفت....هنوز داشتم مهسا رو نگاه میکردم که معلم عزیزمانم با دیدنمداد بلندی زد که برق از سرم پرید و به جرئت می تونم بگم اگه گوشهایمان رانگرفته بودیمشاید که نه قطعا کارمان به گوش پزشکی هم در کنار دکترای مغز و اعصاب هم می کشید......هی خوابی یا بیدار؟ عمو یادگار؟......خب بچه ها شروع میکنیم من یه سری کلمه ی به هم ریخته می نویسم شما حدس بزنین چه کلمه ایه ،به کسی هم که زود تر بگه...یه ستاره میدم.... ا ب ب ا ؟ زینب مجال فکر کردن به ما نداد و بدون هیچ مکثی داد زد بابا.....برگشتم دلم می خواست بزنمش ....این همون حسیه که وقتی به کسی حسودیم میشه بهم دست میده....خب کلمه ی بعد : آ م ن م آ ؟ زینب انگار که کسی دنبالش کرده باشد باز هم داد زد مامان.....نمیدونم چرا به خاطر ستاره ها بود یا به خاطر غرورم که اون قدر داشتم حرص می خوردم....فقط اینو یادمه که دوست داشتم حد اقل یه دونه از اون دو تا ستاره ی آ بی و بنفشش مال من بود... گریه ام شدید و شدید تر شده بود تا حدی که دیگه نمیتونستم خودمو آروم کنم...فقط اشک بود و اشک و تنها یارم همون بالش صورتی گل گلیم بود که همیشه توی سخت ترین شرایط همراهم بود.... زنگ تفریح خورد دو دختری که رو به رویم نشسته بودند بلند شدند....سمت راستیه که یادمه اسمش فاطمه بود زیر لب به دختر بغلش گفت شهرزاد میای بریم از اون دختر خانوم امشو بپرسیم....دوان دان به از پشت میز به طرف آمدند و فاطمه با صدای بلند بالا یی گفت سلام....حس کردم چرا توی این مدرسه همه خیال میکنن من کرم؟بلند شدم و سلام کردم و این هم دومین دوستی بود که من داشتم فاطمه.....خلاصه روز اولمون که تمو شد حس کردم دیگه نمی تونم چیزای خارق العاده ببینم اما تموم تعبیاتم توی این جمله دم سر ویس خلاصه شد که: زینب با من هم سرویسی بود....سوار شدم و نشستم...داشتم با خودم از راه حدس و گمان فک میکردم که ینی دیگه با کی ها همسویسی ام؟تا این که در عقب توسط یه دختر خوابالو با بی حوصلگی باز شد مهسا بود...خند ه ی عمیقی پهنا ی صورتم رو گرفت همش مثه یه فیلم زنده از جلوی چشام رد میشد می خواستم داد بزنم بگم بسه،بسه...دیگه نمی خوام ببینم.....من تحملشو ندارم.....دیگه بسه...اما تمومی نداشت همین طور جلوی چشام رژه میرفت..... در همین حین بود که باز در عقب باز شد ، دختر سبزه رویی وایساده بود و مارو نگاه می کرد....زینب سرش را بلند کرد و بعد از چند ثانیه که انگار تازه متوجه شده بود اوضاع از چه قرار است گفت ااااا متینه تو هم با مایی؟؟؟؟چهار نفری عقب نشستیم.....کار سختی نبود با اندام نحیفی که ما ها داشتیم تا 6 تا هم میتونستیم راحت بشینیم(البته مبالغه بود) دیگر اسمش شده بود عادت که هر روز وقتی سوار سرویس میشدم با سلام و عصر ها با خدا حافظی از زینب روزم رو تموم میکردم....دیگه عادت کرده بودم که زود برسیم مدرسه و با بچه های سرویسمون بازی کنم...دیگه عادت کرده بودم که تو سرویس از اولین لحظه بشینم و حرف بزنم تا آخرین لحظه....از وقتی مدرسه مو عوض کردم نمیدونم چرا ولی همیشه حس وفاداری بهم دست میداد و از اون موقع به بعد هیچ وقت تو سرویس حرف نزدم..... صدای آهنگ گوشی زهرا بلند شد و زهرا با چشما ی پف کرده گوشیش رو برداشت و خاموش کرد....ساعت ده دقیقه به چهار بود و هنوز خیلی فکر ها که نکرده بودم..... شب را دوستـــ ــ ـ دارم ...! رروزی خواهند نوشت تعطیل رسمی جهانی روز فرج مهدی فاطمه، و بعد در مدینه کنار ساختمان نیمه کاری ای خواهیم دید: پروژه ی حرم مطهر بی بی دو عالم حضرت فاطمه (س) کار فرما:قائم آل محمد پیمانکار:یاران او مساحت:به وسعت دل همه ی شیعیان التماس دعا می خوام واسه یه بارم که شده هستی رو الگوی خودم قرار بدم بذارم وبم فسیل شه.....همین...... بی خیال!! بی خیال اگه کسی به سکوتت سر نزد... بی خیال اگه کسی با تو همراه نبود... بی خیال اگه کسی حتی یک نفر از تو نپرسید: چرا سکوت؟؟؟ آره... بی خیال اگه کسی باتو نبود...چون که خودت هم با خودت نبودی!! بی خیال که خودتم به خودت نرسیدی! اصلا بیخیال خیال!!!!
چرا که در تاریکـــ ـی ..
چهره ها مشخــــــ ـص نیست !!
و هر لحظــــــــ ـه ..
این امیـــــ ـد ..
در درونــــــ ــم ریشه می زند ...
که آمده ای ..
ولی من ندیده ام!
Design By : Pichak |