سفارش تبلیغ
صبا ویژن


























بسه دیگه...:)

 

تو با هواپیما میروی و من هنوز مانده ام کف قطار ساده ی خودمان....

 

                                                           

                                                             

تابستان  1388: قصد سفر کرده بودیم.....به:مشهد

انگار همین دو سال پیش بود....می خواستیم بریم مش هد...چند روز مونده بود مدرسه ها بازشن.... هیچی بلیت واسه هیچ زمینه ای از حمل و نقل وجود نداشت که ما اقدام نکرده باشیم ...من جمله زمینی و هوایی و حتی دیگه نزدیک بود راضی شیم با کشتی هم بریم.....اول قصد قطار داشتیم دیدم بلیت نیست حتی حاضر نشدیم یه ذره دیگه پول بذاریم با هواپیما بریم....بعدش نظرمون رفت روی اتوبوس اما اونم خرجش زیاد بود ....10 تومان نفری.......بی خیال اونم  شدیم...تا این که یه خوش خبر زنگ زد خوتنمون گفت خاله حاظری با قطار اتوبوسی بریم؟ گفتیم چند...گفت 5 تومان...همه ذوق زده شدیم...آخه خود اتوبوسش 10 تومان بود دیگه نمیدونستم چرا قطارش این قدر ارزون بود...نمیدونستم و نمیدونستم ...تا این که رفتم به چشمای خودم دیدم که کمتر از اونم جاداشت مثلا در حد پونصد تومان....روز موعود فرارسید من و خانواده....خالمو خانواده و اون یکی خالمو خانواده .....تقریبا هشت نفر بودیم و کلا پدران خاواده ها نبودن... سوار شدیم....وقتی توی قطار رو دیدم خیلی ساده هممون انگار هیچ اتفاق مهمی نیفتاده سوت زنان رفتیم طرف صندلی هایی که 2تا 2تا روبه روی هم بودن....دو تا شونو انتخاب کردیم و نشستیم...اولش خیلی حس غریبگی میکردم...اما وقتی قطار راه افتاد این حس ازمون گرفته شدو حس خونه ی خاله بهمون دست داد....مامانم داشت آب می خورد که با یه تکون قطار..همی آب ریخت روی صندلی خالی کناریش که جای پسر خالم بود و رفته بود دسشویی....مامانم یه نگاه کرد ..ترجیح داد سکوت کنه تا چیز دیگه ای بگه ...تا این که اون بنده خدا اومد بدون هیچ حرفی نشست سر جاش....بعدم مثه آدمایی که انگار هیچ اتفاقی براشون نیفتاده شرع کرد به حرف زدن....یه 5 مین که گذشت بلند گفت نمیدونم چرا حس میکنم زیرم خیسه...فک کنم به خاطر کولر نداشتشونه ازش آب میچکه هممنون با سر تاییدش کردیم....بعد از دور دید داره گارسون یا نه مهماندار هواپیما میاد گفت آقا ببخشید صندلی خیسه چی کار میتونم برا خودم بکنم؟؟؟؟آقاهه هم نه گذاشت نه برداشت گفت پرده رو بکن بذار زیرت....فقط بعدش یادتون نره بذارینش سر جاش بلندش کنین.....یه صحنه ای بود فقط باید قیافه ی پسر خالمو میدیدین...به زور خودشو نگه داشته بود.....شب که شد تصمیم گرفتیم جاهامونو عوض کنیم و تقریبا محل اجلاسمون رو زنونه مردونه کنیم.....وقتی همه نشستن به عتلت سر تری بانوان یکی از آن چهار نفر در بانوان اضافی آمد و مجبور شد به گروه آقایان بپیوندد.....5 دقیقه بدون هیچ اتفاقی گذشت...هممون چشامونو بسته بودیم که باصدای آواز یه پسری از خواب بیدارشدیم...چشامو که باز کردم جلوم دیدم یه پسری هم نهپسر خالم.....گرفته زده زیر آواز....اون میخونه بقیه هم همراهیش میکنن.....جالبش این جا بود همه از پشت بوم خونه هاشون.....داشتن اونو دید میزدن و باهاش دست میزدن.....همین جور میخوند....حالا توگیرو دار محشر ....با دیدگان گریون.......حالا همه با هم حسینه....

یه 5 دقیقه ای که گذشت از طرف  گشت ارشاد قطار اومدن ساکتمون کردن...هممون مثه بچه ی ادم نشسته بودیم که از خونه بقلیمون یه بچه هه اومد بیرون با لهجه ی کاملا نامفهومش گفت سلام.....این قسمت رو دیگه من به خاله ها و مادرم سپردم چون هیچی از ترکی سرم نمیشد...تقریبا نصف شب شده بود و ما هم حدود 10 تا بطی آب خریده بودیمو همشونو تموم کرده بودیم و هر دفعه بعد از اتمام هریک اآنهارا به صورت کاملا بی فرهنگانه مینداختیمشون بیرون و هربار محیط زیست خانوادمون سرمون داد میزد.......دوباره میگم....شب شده بود و هر خانواده توی قطار برای راحتی خوابشون به صندلی هاشون چادر وصل کرده بودن... که راحت بخوابن....پسر خاله ی من می خواست بره دسشویی....توی پرانتز...این یکی دیگه است....اول اومد دید دوتا خانواده از این چادرا زده بودنبا کمال پررویی روی پنجه های پاش وایساد تا بتونه توی اولی رو ببینه....بعد که هنورز روش کم نشده بود رفت دومیشم دید ...یه آقایی که پشت سرش معطل شده بود می خواست رد بشه گفت ببین پسر جون دوتا دیگه هم اون ته هست می خوای برو اونارم ببین......

ما هم می خواستیم بخوابیم اما یه جا کم بود و پسر خاله ی گرامم تقریبا اضافی...البته تقریبا که نه شدیدا اضافی...هممون به معنی اعلام جنگ چشامونو بستیم که یعنی تو یا باید وایسی یا رو زمین بخوابی اونم نه گذاشت نه ورداشت پاشو گذاشت روی دسته ی صندلی رفت بالا توی جایی که وسایل رو میذاشتیم خوابید....به این میگن خلاقیت......

حالا از همه ی اینا گذشته ما رفتیم و رسیدیم اما جالب تر از اون این بود که ما که رفتیم 5 روز دیگه مدارس باز میشدن و ما بلیت برگشت نداشتیم....دوباره همون خوش خبر معروفمون خبر آورد که یه قطار اتوبوسی هست یه ذره گرون تره در حد ده تومن و ما هم به اجبار قبول کردیم....اما وقتی داشتیم بر میگشتیم و سوار قطار میشدیم دیگه این دفعه واقعا نتونستیم مثه دفعه ی قبل هیچ عکس العمل خاصی از خودمون نشون ندیم....قطار نبود بنده خدا واسه خودش هواپیمایی بود......خیییییلی زیادی با کلاس....بعد درشم از اینا یی بود که جلوش وایمیسادیم خودش باز میشد...وقتی سر جامون نشستیم واسه هرکودوممون یه دونه هنس فری آوردن که وقتی میخوایم فیلم ببینیم صداش کسی رو اذیت نکنه....معرکه بود اما فقط ما اون جا انگشت به دهن مونده بودیم یعنی قطار و اینقدر باکلاس؟؟؟؟؟؟؟؟واقعا جای بسی تقدیر داشت....حالا خلاصه این بود خاطره ی سفر ما که ما آخرشم نفهمیدیم یعنی 5 هزار تومن اینقدر موتونه اختلاف به وجود بیاره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



نوشته شده در چهارشنبه 90/5/19ساعت 4:46 عصر توسط .:...㋡zoha㋡...:. نظرات ( ) |


Design By : Pichak