سفارش تبلیغ
صبا ویژن


























بسه دیگه...:)

 

شب را دوستـــ ــ ـ دارم ...!

چرا که در تاریکـــ ـی ..

چهره ها مشخــــــ ـص نیست !!

و هر لحظــــــــ ـه ..

این امیـــــ ـد ..

در درونــــــ ــم ریشه می زند ...

که آمده ای ..

ولی من ندیده ام!


اول دبستان:با کلی شور و شوق رفتم مدرسه.....مدرسمو دوست داشتم....همون روز اول چند تا یچه اومدن و

 

گفتن دختر خانوم دختر خانوم میای با هم بازی کنیم؟؟؟؟ منم از خدا خواسته.....اولین کلاسمون شروع شد

 

نمیدونم چرا اولین روزی که رفتیم مدرسه معلممون بدون هیچ حرفی شروع کردو اولین حرکتی که کرد

 

انتخاب سوگلی بود.....خب بذار ببینم...آهان نازنین جون سلام.....هممون برگشتیم به طرف دختری که

 

آخر کلاس نشسته بود و سرشو کرده بود  تو جامیزش....بلند شد  گفت :خاله با منی؟؟؟؟؟؟ پچ پچ ها شروع شد....

 

وا فامیل خانوم معلمه؟؟؟؟؟خوش به حالش ....چه قدر خووووووب..... وقتی زنگ تفریح خورد همه بدون این

 

که هیچ حرفی بزنن رفتن پیش نازنین....من از بچگی همین جوری بودم...کلا با آدمای معروف کاری نداشتم....

 

اون موقع ها تو مدرسه قانون بود که حتما باید با لیوان آب بخوریم و اگه با دست آب می خوردیم ارشدامون

 

همون پنجمی ها  میومدن اسممون رو مینوشتن و از نمره ی انضباطمون کم میکردن....منم هیچ وقت خدا

 

لیوان نداشتم....همیشه هم با دست آب می خوردم و روم هم کم نمیشد....

 

 

 

 

روزای خوبی بود...به هممون خوش می گذشت....از مدرسه اش گرفته تا توی سرویسمون و رانندمون....

 

یادمه روز آخر معلممون گفت بچه ها من از سال دیگه نمیام این مدرسه....وقتی اینو گفت آه و ناله ها

 

شروع شد همه گریه می کردن....اشک میریختن.....تنها کسی که ساکت بود و هیچی نمی گفت من بودم....

 

اصولا هیچ وقت روابط خوبی با معلمامون نداشتم.....فقط 5تا دوست داشتم که فقط به خاطر اونا بود که میرفتم مدرسه...همین.....

 

اسم یکیشون فاطمه بود...خیلی خیلی با هم دوست بودیم تا...

 

 

 

 

اول دبیرستان: تو خونه نشسته بودم و درو دیوار رو نگاه می کردم....چند روزی بود زده بود به سرم..

 

.به دیوار نگاه می کردم می خندیدم.....کل اعضای خانواده متفق القول شده بودن که زده به سرم.....رفتم سراغ تلفن به پلی زنگ بزنم.

 

...بوق...بوق.....هلو..یورو نیم زیر وارنا....اه این پلی هم که نیست.....رفتم سراغ دفتر چه تلفنم.

 

...همین که باز کردم توی قسمت ک یه اسم دیدم که بهم چشمک زد.....تلفن و برداشتم یکی یکی شمار رو گرفتم...222...بقیه شو بدو....

 

.همین که اولین بوق رو زد خدا خدا کردم بر نداره...آخه چی باید بهش می گفتم ...یه بچه کوچولو برداشت....گفتم سلام فاطمه خانوم هستن؟؟؟؟

 

با صداش که انگار داشت از ته چاه میومد گفت آره گوشی....به فکرم رسید گوشی رو بذارم ولی کار از کار گذشته بود......

 

یه دختر با صدایی که برام آشنا بود گفت الو....گفتم سلام.....نمیدونم چی تو صدای من دید یک جوری گفت سلام حس کردم

 

توی این هشت سال همیشه به یامبوده.....گفت خوبی ریحانه؟؟؟؟؟کی از کانادا برگشتی؟؟؟؟؟؟؟؟منم هاج و واج موندم چی بگم؟؟؟

 

خیلی معدبانه گفتم من ریحانه نیستم یکی دیگه ام.....یه دوست قدیمی ....هنوز هیجان داشت....گفت سارا؟؟؟

 

که رفته بودی چین؟ گفته نه....گفت: محیا؟...ترانه؟..زهرا؟....بعد یه سری اسم دیگه گفت که من تو عمرم نشنیده بودم...

 

.والا بد زمونه ای شده آره مادر اسم هایی از خودشون در میارن...

 

.حالا داشتم می گفتم....بعد  از چند مین حدس زدنش گفتم ضحی ام....یه هو صداش شل شد....گفت ضحی؟ آهان خوبی؟اون جا بود که داشتم

 

به خودم فحش میدادم که چه غلطی کردم زنگ زدم آخه نونم کم بود؟...بعد از این همه احوال پرسی آخرش به سکوت کشیده شد...

 

.مثه همیشه....سکوت محض.....هیچ کودوممون هیچی نمی گفتیم تا این که اون شروع کردو گفت

 

راستی ببینم تو همونی بودی که موهات بلند بود خرگوشی میبستی...؟.

 

 

 


نوشته شده در سه شنبه 90/5/18ساعت 8:53 عصر توسط .:...㋡zoha㋡...:. نظرات ( ) |


Design By : Pichak