سفارش تبلیغ
صبا ویژن


























بسه دیگه...:)

یه سوال که داره مغزمو می خوره.........

..چرا همیشه چیزای خوب زود تموم میشن......

.چرا بدون این که آدم بفهمه چی شد می بینه همه چی تموم شد و از دست رفت........

..خیلی برام عجیبه .....

فکر میکردم کلاس دومم بهترین سال عمرم بود و بهتر از اون نمیتونستم داشته باشم اما ....

....امسال دیدم این جوری نیست......

خوب شروع نشد اما خوب بود.........خوب نبود عالی بود.......

.البته فکر میکنم فقط برای من..............

...الان که دارم فکرشو می کنم کلاس دومم بدترین سال عمرم بود.......

.....اینو اعتراف میکنم.....

.

 


نوشته شده در جمعه 89/12/20ساعت 4:47 عصر توسط .:...㋡zoha㋡...:. نظرات ( ) |

دلم بد جوری واسه اینبروفسکی تنگ شده......اینبروفسکی توی

کتاب طنز های زندگیش میگه منو تو با هم طنز داریم؟؟؟که البته

بعدش خودش با صراحت جواب میده نه منو تو با هم طنز نداریم

چون یه بنده خدایی اسباب کشی داره و همشم تقصیر افشاریه........!!!!!؟

چطور؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟وای خدای من چرا دیگه عبدو نیست که بهش بگم آخه سرچی؟

چرا هیچکی جوابمو نمیده....آخه سر چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

راستی اینبروفسکی یه کتاب جدید نوشته.............با اسم

:دلم شکستضحی رفت.............!!!!؟

 

دوستت ندارم به اندازه ی اقیانوس، . چون یه روز به آخرش میرسی . دوستت ندارم به اندازی خورشید، . چون غروب میکنه . دوستت دارم . به اندازی روت که هیچوقت کم نمیشه....!!!!

...


نوشته شده در پنج شنبه 89/11/28ساعت 4:37 عصر توسط .:...㋡zoha㋡...:. نظرات ( ) |

 فکر می کردم 5 شنبه ای که قراره بیاد باید خیلی خوش بگذره اما مثل همیشه بود.

.......بد شروع شد.....وسطاش خوب شد اما آخرش مثل همیشه بد تموم شد..

................همیشه اگر خندم به گریه تبدیل نشه هیچ وقت فردا نمیاد من به این جمله اعتقاد پیدا کردم

......وحشتناکه نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

 

خدایا از این به بعد به مخلوقاتت یک مترجم ضمیمه کن...اینجا هیچ کس،هیچ کس را نمیفهمد

 

 


نوشته شده در جمعه 89/11/22ساعت 4:11 عصر توسط .:...㋡zoha㋡...:. نظرات ( ) |

یادم میاد اولین باری که با مدرسه رفته بودم فشم میون اون همه کوه

 هممون با هم هی داد میزدیم آیا امیدی هست؟.....

بعد کوه ها در جواب می گفتند....هست هست هست........

.خیلی جالب بود که انگار هممون یه انرژی یی میگرفتیمو

 اون سر بالایی وحشتناک رو بالا می رفتیم.....

.اما الان دو سالی میشه که کسی در جوابم نمیگه هست هست هست.......

.توی بد سراشیبی یی گیر کردم

آیا امیدی هست؟...

؟


نوشته شده در چهارشنبه 89/11/20ساعت 5:14 عصر توسط .:...㋡zoha㋡...:. نظرات ( ) |

.....از زندگی کرن خسته شدن.....

....از این که این همه تلاش کنم و آخرش به نتیجه نرسم خسته شدم....

...از این که مجبور باشم این همه واسه ی اینو اون قضیه اثبات کنم خسته شدم...

...از این که همه بگن حل هات همشون غیر قابل قبوله ..خسته شدم.....

....از این که توسری غروری و که ندارم بخورم خسته شدم.....

....خسته شدم بس که بهم گفتن:نمی فهمی.......

....خدایا خسته شدم.......

....دنیا وایسا من می خوام پیاده شم...

.....دلم واسه اینبروفسکی تنگ شده.......اون فقط حرفامو می فهمید......

:)


نوشته شده در جمعه 89/10/24ساعت 11:28 صبح توسط .:...㋡zoha㋡...:. نظرات ( ) |

[نوشته ی رمز دار]  


نوشته شده در پنج شنبه 89/10/23ساعت 12:28 عصر توسط .:...㋡zoha㋡...:. نظرات ( ) |

[نوشته ی رمز دار]  


نوشته شده در شنبه 89/10/11ساعت 12:23 عصر توسط .:...㋡zoha㋡...:. نظرات ( ) |

[نوشته ی رمز دار]  


نوشته شده در پنج شنبه 89/10/2ساعت 6:41 عصر توسط .:...㋡zoha㋡...:. نظرات ( ) |


آیت الله اراکی فرمود:
 
شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت

پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟

با لبخند گفت : خیر

سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟

گفت : نه

با تعجب پرسیدم :

پس راز این مقام چیست؟

جواب داد :

هدیه مولایم حسین است !

گفتم چطور؟

با اشک گفت :

آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند؛
چون خون از بدنم می رفت تشنگی بر من غلبه کرد سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید؛
ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان!
? تا رگ بریدند این همه تشنگی!
پس چه کشید پسر فاطمه؟
او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود!
از عطش حسین حیا کردم ، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد ...

آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین آمد و گفت :

به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛
آب ننوشیدی این هدیه ما در برزخ، باشد تا در قیامت جبران کنیم .
 

نوشته شده در دوشنبه 89/9/15ساعت 4:18 عصر توسط .:...㋡zoha㋡...:. نظرات ( ) |

                               دلم برای خودم تنگ شده

دلم برای گذشته ها تنگ شده

دلم برای هر چی بوده و الان نیست تنگ شده

دلم برای زهرا تنگ شده

دلک برای دفتر آبیه تنگ شده........چقدر خوشحال بودیم  .....دلم فروز می خواد فقط وفقط


نوشته شده در سه شنبه 89/9/9ساعت 9:20 عصر توسط .:...㋡zoha㋡...:. نظرات ( ) |

<   <<   6   7      >

Design By : Pichak