سفارش تبلیغ
صبا ویژن


























بسه دیگه...:)

پلک نمیزد ....هنوز چشماش روی میز ثابت مونده بود... یه لحظه دلم برای خودکاری که توی دستش بود سوخت....زدم به بازوش....هی لیـــــــــلا   داشتم با صدای آروم حنجره ی خودمو پاره میکردم....

لــــــــــــیلا.....هی..... یه هو به خودش اومد و گفت: هان؟

-به چی فکر میکردی؟؟؟؟بگو شاید بتونم کمکت کنم....

- داشتم به این فک میکردم که الان حس یه زرافه ی ایده آلیسم رو دارم که توی یه عصر پاییزی سیگارش تموم شده و قوزک پای چپش میخاره.....

اینقدر تند گفت که اصلا سعی نکردم که بخوام بفهمم ....با لهجه ی خاصی گفتم هان؟

یه دور دیگه این بار شمرده شمرده تر برام گفت....این دفعه دیگه دیدم همون تندتر می گفت برام بهتر ...چون واقعا از فهمیدن جمله اش عاجز بودم.....

از وقتی پیشش میشینم بعضی اوقات وقتی اینجوری حرف میزنه  حس حقارت بهم دست میده.....برام عجیبه که چه جوری یه آدم میتونه این قدر چیز بدونه؟؟؟؟؟

از کنستانین سرگیویج نمیدونم چی چی یی که خودش میگه ی سوم  قبل از جنگ جهانی دوم گرفته تا هوری های تو بهشت رو میشناسه.....بعضی اوقات .... با خودم میگم....

این دیگه کیه؟؟؟؟؟؟

پ.ن1)  یه صلوات برای دایی زهرا بفرستین....خدا بهش صبر بده...:دی

پ.ن2)چرا ؟؟؟؟

پ.ن3) پ.ن4

پ.ن5)پ.ن 4 ندارم

پ.ن 6) پلی: خسته شدم بس که فکر کردم ،نوشتم ،خواندم...ازتو به تو بی تو....!!!

پ.ن7) زینب گوشیت مبارک.....

پ.ن8)نیکی ممنون....:دی

پ.ن9) دیگه نمیکشم.....


نوشته شده در پنج شنبه 90/9/24ساعت 10:35 عصر توسط .:...㋡zoha㋡...:. نظرات ( ) |


Design By : Pichak