سفارش تبلیغ
صبا ویژن


























بسه دیگه...:)

چشمم روی ساعت ماسیده و منتظر یه ضربه ،فقط یه ضربه ام که از جای خودم بلا نسبت مثل کانگرو بپرم و از کلاس برم بیرون....ساعت با من سر لج افتاده....هنوزم با چشای خیره دارم بهش نگاه میکنم تا بلکه حاجتی بشه و..... و.....و بالاخره صدای گوش نواز و نحیفی از در بلند میشه.... دیگه وقت و ساعت برام مهم نیست....تموم شد....و من قراره بعد از دوسال دوباره برم ...(...)...

همه ی صحنه ها مثه روز برام دوباره نقش میبنده.....اما نه برای آخرین بارمون رو....واسه ی یه قصه ی دیگه....که بر میگشت به چند سال قبل....قدمتی بیش از دوسال......

دیگه عادت کرده بودیم به این که بریم منطقه و مثه همیشه دست از پا دراز تر برگردیم......آدمیم دیگه....زود عادت میکنیم......اون روزا میخندیدم.... خوش حال بودیم....حتی اگه میباختیم....

....و..... دوبار در مدرسه و دوباره همون ون همیشگی....و باز هم جای مشخص من ته ماشین....بین دونفر....همه چی مثه قبله.....فقط به قول یه بنده خدایی این آدمان که عوض میشن نه زمین و توپ و ورزشگاه و ماشین و غیره.....رسیدیم ....خیلی آروم مسابقه دادیم و بی سر و صدا بردیم....هیچکی براش مهم نبود....انگار سنگ بودیم....هیچ چیز خنده داری هم وجود نداشت....همه چی طبیعی بود اما....هیچ شادی توی هیچ کودوممون دیده نمیشد....شاید اگه الان دو،سه سال پیش بود کل ورزشگاهو میذاشتیم رو سرمون

......اما.....و بعد موقع برگشت......دوباره برف و ون و بسته شدن در ون..... استارت ماشن.....و بعد داد زدن دختری از بیرون ماشین......جفری بود....کاملا محترمانه داشتیم جاش میذاشتیم....باز بسته شدن درو و باز استارت ماشین و حرکت.....مدرسه...درس....درس....درس.....به همین سادگی ....

 

 

پ.ن1: عکس هرو کش رفتم و تنها شباهتش به ماها فوتبالیست بودن زینبه.....و البته هستی و زهرا.....

پ.ن2: خسته ام....

پ.ن3:من ذخیره بودم....:دی

پ.ن4: هر 5 گزینه

پ.ن 6:پی نوشت 5 ندارم....

پ.ن7: دلم یه بازی اساسی میخواد...

پ.ن8: به همین سادگی


نوشته شده در پنج شنبه 90/8/19ساعت 9:27 عصر توسط .:...㋡zoha㋡...:. نظرات ( ) |


Design By : Pichak