پنجشنبه:ساعت 2:30 نصفه شب بی خوابی عجیبی به سرم زده بود،هرچی این پهلو اون پهلو میشدم خوابم نمیبرد، آخه داشتم فکر میکردم،تو فکر یه کار خاص بودم،تو فکر تموم کردن یه بچه بازی سه ساله....نا خود آگاه زهنم کشیده شد به یه زمان دور...خیلی خیلی دور....به بچگی هام،به مدرسه های قبلیم، به: اول دبستان فکرش مثه خوره افتاده بود به جونم وداشت کل وجودمو میخورد،خورد میکرد،ذوب میکرد.....هرچی من بیشتر بهش فکر میکردم ،چیزای بیشتری هم یادم میومد ،مثلا اولین دوستی که داشتم... یه روز از آخرین روزای تابستون بود که از طرف مدرسه زنگ زدم که برم مصاحبه ...همه ی نصیحت های مامانم و خواهرم و خاطرات زهرا که اولین بار رفته بود مدرسه یه طرف و بی خیالی منم یه طرف دیگه....خوب یادمه که اون روز زهرا چه حرصی می خورد که یادش بیاد از اون چه سوالایی میکنن و همشونو بدون کم و کاست به من انتقال بده ....تمام تلاششو به کار گرفته بود که به من بگه اعتماد به نفس خودمو حفظ کنم و هل نشم،اما اون خبر از دل بی خیال من نداشت که اصلا برام مهم نبود...زهرا یک ریز حرف میزدو تعریف میکرد که اولین روزی که خودش رفته بود مصاحبه ازش پرسیدن تا چند بلدی بشمری و اونم گفته بود تا ده....بعد بهش گفتن بشمر میگفت آخه من تا هزار بلد بودم اما اون روز دیدم اگه یه هو بگن بشمر من مجبورم تاهزار براشون بشمرم و وقتشون تلف میشه.....زهرا می گفت و می گفت و من میخندیدم.....تا این که روز موعود فرا رسید و من برای اولین بار جمالم به رخ زیبای مدرسه روشن شد....عجیب بود،مثه آدمایی که واسه اولین بار وارد یه قصر بزرگ شده باشن داشتم درو دیوارقدیمی مدرسه رو برانداز میکردم.....خب ازم مثه همه مصاحبه گرفتن و بعدم که رفتیم خونه زنگ زدن که قبولم....هیچ حس خاصی نداشتم.....هیچ حسیتا اون روز 1382/7/1_1381 وارد مدرسه شدم .... احساس غربگی همهی وجودمو تسخیر کرده بود ..آخه من پیشدبستانی اون جا نبودم ....همه ی بچه ها با هم دوست بودن...همشون....توی همین فکر ها بودم که زنگ خورد و بعد از بستن صفی تقریبا نیم ساعته که با حرف های خانوم مدیر پایان یافت وار کلاس شدیم....با دیدن اولین صندلی فریاد بلندی برآوردم که اون صنلیه منه....همه برگشتن....خجالت زده روی صندلی نشستم و یه دختری از کنارم ردشدو صاف اومد نشست بغلم....برگشتم... لبخندی پهنای صورتش رو گرفته بود و من محو او.....با رویی که از خودم سراغ داشتم ازش پرسیدم اسمت چیه؟شدید تر خندیدو گفت : سلام،زینب...... ساعت دیگه نزدیکای 3 بود فکر زینب داشت دیوونه ام میکرد در همین حینی که داشتم مرور خاطرات میکردم وقتی به سلام زینب رسیدم بی اختاربغض گلوم ترکیدو قطرات اشک بی معطلی پایین میآمدند....سرمو کردم تو بالشت و زار زار گریه کردم...اون لحظه حتی خودمم نمیدونم چرا گریه می کنم اما اینو میدونستم که فقط با گریه آروم میشم....زار میزدم و فکر می کردم...اصلا چرا من باید به فکر کسی باشم که هشت سال به یادم نبود(البته شاید این اغراق تمام بود) معلم کلاس اولمان با هیبت خاص وارد کلاس شد و طبق عادت اکثر معلم ها بعد از انتخاب سوگلی شروع کرد به خواندن اسمها از روی لیست...هیجان غیر قابل وصفی در من بود که بادیدن قیافه ی خابالوی مهسا که پشت سرم نسشته بود و داشت خمیازه ی بلند بالایی می کشید همه و همش از بین رفت....هنوز داشتم مهسا رو نگاه میکردم که معلم عزیزمانم با دیدنمداد بلندی زد که برق از سرم پرید و به جرئت می تونم بگم اگه گوشهایمان رانگرفته بودیمشاید که نه قطعا کارمان به گوش پزشکی هم در کنار دکترای مغز و اعصاب هم می کشید......هی خوابی یا بیدار؟ عمو یادگار؟......خب بچه ها شروع میکنیم من یه سری کلمه ی به هم ریخته می نویسم شما حدس بزنین چه کلمه ایه ،به کسی هم که زود تر بگه...یه ستاره میدم.... ا ب ب ا ؟ زینب مجال فکر کردن به ما نداد و بدون هیچ مکثی داد زد بابا.....برگشتم دلم می خواست بزنمش ....این همون حسیه که وقتی به کسی حسودیم میشه بهم دست میده....خب کلمه ی بعد : آ م ن م آ ؟ زینب انگار که کسی دنبالش کرده باشد باز هم داد زد مامان.....نمیدونم چرا به خاطر ستاره ها بود یا به خاطر غرورم که اون قدر داشتم حرص می خوردم....فقط اینو یادمه که دوست داشتم حد اقل یه دونه از اون دو تا ستاره ی آ بی و بنفشش مال من بود... گریه ام شدید و شدید تر شده بود تا حدی که دیگه نمیتونستم خودمو آروم کنم...فقط اشک بود و اشک و تنها یارم همون بالش صورتی گل گلیم بود که همیشه توی سخت ترین شرایط همراهم بود.... زنگ تفریح خورد دو دختری که رو به رویم نشسته بودند بلند شدند....سمت راستیه که یادمه اسمش فاطمه بود زیر لب به دختر بغلش گفت شهرزاد میای بریم از اون دختر خانوم امشو بپرسیم....دوان دان به از پشت میز به طرف آمدند و فاطمه با صدای بلند بالا یی گفت سلام....حس کردم چرا توی این مدرسه همه خیال میکنن من کرم؟بلند شدم و سلام کردم و این هم دومین دوستی بود که من داشتم فاطمه.....خلاصه روز اولمون که تمو شد حس کردم دیگه نمی تونم چیزای خارق العاده ببینم اما تموم تعبیاتم توی این جمله دم سر ویس خلاصه شد که: زینب با من هم سرویسی بود....سوار شدم و نشستم...داشتم با خودم از راه حدس و گمان فک میکردم که ینی دیگه با کی ها همسویسی ام؟تا این که در عقب توسط یه دختر خوابالو با بی حوصلگی باز شد مهسا بود...خند ه ی عمیقی پهنا ی صورتم رو گرفت همش مثه یه فیلم زنده از جلوی چشام رد میشد می خواستم داد بزنم بگم بسه،بسه...دیگه نمی خوام ببینم.....من تحملشو ندارم.....دیگه بسه...اما تمومی نداشت همین طور جلوی چشام رژه میرفت..... در همین حین بود که باز در عقب باز شد ، دختر سبزه رویی وایساده بود و مارو نگاه می کرد....زینب سرش را بلند کرد و بعد از چند ثانیه که انگار تازه متوجه شده بود اوضاع از چه قرار است گفت ااااا متینه تو هم با مایی؟؟؟؟چهار نفری عقب نشستیم.....کار سختی نبود با اندام نحیفی که ما ها داشتیم تا 6 تا هم میتونستیم راحت بشینیم(البته مبالغه بود) دیگر اسمش شده بود عادت که هر روز وقتی سوار سرویس میشدم با سلام و عصر ها با خدا حافظی از زینب روزم رو تموم میکردم....دیگه عادت کرده بودم که زود برسیم مدرسه و با بچه های سرویسمون بازی کنم...دیگه عادت کرده بودم که تو سرویس از اولین لحظه بشینم و حرف بزنم تا آخرین لحظه....از وقتی مدرسه مو عوض کردم نمیدونم چرا ولی همیشه حس وفاداری بهم دست میداد و از اون موقع به بعد هیچ وقت تو سرویس حرف نزدم..... صدای آهنگ گوشی زهرا بلند شد و زهرا با چشما ی پف کرده گوشیش رو برداشت و خاموش کرد....ساعت ده دقیقه به چهار بود و هنوز خیلی فکر ها که نکرده بودم.....
Design By : Pichak |