سلام...
ميدوني...داشتم به آرزوهايي فک ميکردم که مدتهاست که ديگه بهشون فکر نميکنم...يني انقدر دست نيافتني شدن که ديگه بهشون فکر نميکنم...
اما وقتي فکر کردم به اون آرزوهايي که چندان جديد نيستن به اين فکر کردم که چرا هيچوقت نخواستم عمليشون کنم؟!
چرا هيچوقت دلم نخواسته ديگه بهشون فکر کنم؟!
ميدوني...شايد از نظر تو بچه گانه باشه...اما اين واقعا يکي از آرزوهاي بزرگ منه که يه روز بتونم به راحتي سنتور بزنم...واي فک کن...من...سنتور....اما خب...اين آرزو حالاحالا ها عملي نميشه;حد اقل تا قبل از کنکور...
چون من فعلا براي يه هدف ديگه دارم تلاش ميکنم...براي رتبه زير 15 اي که داره از همين الان بهم چشمک ميزنه...و به گرافيک دانشگاه تهران...در حال حاضر اين بزرگترين آرزوي منه...
خب...يه آرزوي ديگه که مدتهاست مد نظرمه و چن وقتي بودش که سعي کرده بودم بهش فکر نکنم يه تلسکوپ بود...يه تلسکوپ توپ و ماماني که شبا ساعتها باهاش آسمون و ستاره ها رو نظاره کنم...اما خب...از اونجايي که وسع ما به اين چيزا قد نميده سعي کردم محوش کنم...هر چند هيچ موفق نبودم در اين زمينه...هعي روزگار...ببين فقر چه ميکنه...بايد سوخت و ساخت ديگه.....
ميدوني...چن وقتي بود داشتم پولامو جمع ميکردم که يه اسکيت برد توپ ديگه گيرم...آخه همين 2 ماه پيش بود که ماشين خواهرمو دزد زد...حتي به اين اسکيت برد فلک زده هم رحم نکرد و داغش کلي رو د لم موند...هعي....ديگه همين هفته پيش قرار شد که تصميممو عملي کنمو يه اسکيت برد ديگه بگيرم...اما...هعي...همين 1 شنبه...هعي...آيپادمو تو پارک گم کردم...آيپاد نازنينم رو....هعي....ميدوني...تو اين 4 روز بدون آيپاد ديگه فهميدم که انگيزه اي ندارم براي ادامه اين زندگي...اين زندگي يکنواخت و تکراري...که روز به روز هم کسل کننده تر ميشه...يني ميشه اين روزاي مزخرف زودي بگذرن...؟!
قرار بود از اين تابستون کلي استفاده هاي مفيد بکنم...اما...